شبگردی

در شهر من مردی است که شب ها روی دیوارهای شهر عربده می کشد؛ اینطوری، آآآآآآآآآآآآ

شبگردی

در شهر من مردی است که شب ها روی دیوارهای شهر عربده می کشد؛ اینطوری، آآآآآآآآآآآآ

طبقه بندی موضوعی

داستان: آسمان من سیاه 3


پاره­ی سوم

پیاده­رویِ دل­تنگ

گمشدن تو خیابون ها تنها دلخوشی منه. شهر رو اون طوری که هست ببینی، بی کم و کاست. آدمهایی که با شتاب از کنارت رد می شن رو نگاه کنی و فراغ از همه برای خودت قدم بزنی و تو تصورات خودت غرق شی. اون روز هم مثل همیشه قدم زنان به سمت کافه حرکت کردم اما آرامش همیشگی در من نبود؛ تغییر مثل یک حس دلپذیر در من شکل می گرفت. «اینا تخیلات توِ پسر، یه وهم»؛ تخیل نبود. تو رو کنارم احساس می کردم با تمام وجود. شهر و آدماش محو شده بودن در تو. اصلاً نفهمیدم چطور به کافه رسیدم. کل مسیر رو با تو اومده بودم و همه حواسم پیش تو بود و تنها لبخند تو رو می دیدم.

پشت بار دست و دلم به کار نمی رفت. بی تاب تو بودم و گرفتار روزمرگی های همیشه. شلوغی کافه نفسمو بریده بود. سفارش پشت سفارش رو سرم خراب می شد. تنها کمکی که می کرد این بود زمان زودتر بگذره؛ اما مگه می گذشت. زمان ایستاده بود و من بی تاب دوباره دیدنت. چشمم به در بود. یه صدایی می گفت؛ «الان از در میآید تو» اما مگه می شد تو این شهر بی درو پیکر رویا اونم رویای من، تو کافی شاپی بیاد که من توش کار می کنم. تا آخر شب این صدا تو گوشم زمزمه می کرد اما خبری نشد که نشد. بی تابی تبدیل به افسردگی شده بود. ساعت یازده شب بود و تو احتمالاً خواب بودی. کافه رو که بستیم فرامرز گفت برسونمت، اما دلم گمشدن تو خیابونای خلوت تهران رو می خواست. پیاده رویی رو می خواست که جا به اندازه دلتنگی های من داشته باشه. پیاده رویی که بتونم با خیال راحت برای خودم این بیتو زمزمه کنم؛

«مجنون بیابان ها افسانه مهجوری است

لیلای من اینک من مجنون خیابان ها»

  • ابوالفضل جلال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی