داستان: آسمان من سیاه 2
- سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۲:۵۶ ب.ظ
پارهی دوم
زنی در باران
داره بارون مییاد. میبینی؟ درست مثل اولین باری که همو دیدیم. من داشتم آخرین شگردمو رو طرح آبرنگی که کشیده بودم پیاده میکردم. میخواستم بارونِ واقعی رو به نقاشیام اضافه کنم. تو تازه به مجتمع «یاس» اومده بودی و هنوز اسباب کشیات تموم نشده بود. تو چهرهات خستگی موج میزد. باورن شدّت گرفت. کتابات زیر بارون مونده بود. با نگاهی سرزنش بار گفتی؛ «میشه به جای اینکه مثل مجسمه زیر بارون واستین یه کمک کوچیک بکنید؟ تمام کتابام داره خراب میشه» من میخواستم رنگهای روی بوم کمی شره کنه به سمت پایین. تصویر زنی بود که در پس زمینه بارون پنهان و مات شده بود؛ اما گذاشتمش کنار دیوارو اومدم به کمکت. دوساعت تمام منو به کار گرفتی و به کل نقاشی فراموشم شد. وقتی برگشتم دیگه چیزی از تابلو باقی نمونده بود. تمام زحمتی که کشیده بودم در عرض چند دقیقه نابود شد. تو اون دوساعت حتی ازم نپرسیدی من کی هستم و تو حیاط زیر بارون چیکار میکنم. اون شب اونقدر عصبانی بودم که تصمیم گرفتم به محض دیدنت سرت داد بزنم و گندی که به بار آوردی رو بهت نشون بدم. اما صبح وقتی که با نون تازه جلوی در دیدمت همه چیز از یادم رفت. زبونم بند اومده بود. لبخند روی صورتت زیباترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم. اگر قرار بود چیزی جاودانه بمونه همین لبخند بود.
- لبخند بزن رویا میخوام جاودانهات کنم.
اون روز احساس تازهای داشتم. نمیدونستم چه اتفاقی داره میاوفته. نمی دونم چرا این بیت از حسین منزوی رو تا چندین ساعت با خودم زمزمه میکردم.
«همواره عشق بی خبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسد»
من عاشق تو شده بودم رویا.
- ۹۱/۱۲/۲۲