شبگردی

در شهر من مردی است که شب ها روی دیوارهای شهر عربده می کشد؛ اینطوری، آآآآآآآآآآآآ

شبگردی

در شهر من مردی است که شب ها روی دیوارهای شهر عربده می کشد؛ اینطوری، آآآآآآآآآآآآ

طبقه بندی موضوعی

داستان: آسمان من سیاه 2


پاره­ی دوم

زنی در باران

 

داره بارون می­یاد. می­بینی؟ درست مثل اولین باری که همو دیدیم. من داشتم آخرین شگردمو رو طرح آبرنگی که کشیده بودم پیاده می­کردم. می­خواستم بارونِ واقعی رو به نقاشی­ام اضافه کنم. تو تازه به مجتمع «یاس» اومده بودی و هنوز اسباب کشی­ات تموم نشده بود. تو چهره­ات خستگی موج می­زد. باورن شدّت گرفت. کتابات زیر بارون مونده بود. با نگاهی سرزنش بار گفتی؛ «می­شه به جای اینکه مثل مجسمه زیر بارون واستین یه کمک کوچیک بکنید؟ تمام کتابام داره خراب می­شه» من می­خواستم رنگهای روی بوم کمی شره کنه به سمت پایین. تصویر زنی بود که در پس زمینه بارون پنهان و مات شده بود؛ اما گذاشتمش کنار دیوارو اومدم به کمکت. دوساعت تمام منو به کار گرفتی و به کل نقاشی فراموشم شد. وقتی برگشتم دیگه چیزی از تابلو باقی نمونده بود. تمام زحمتی که کشیده بودم در عرض چند دقیقه نابود شد. تو اون دوساعت حتی ازم نپرسیدی من کی هستم و تو حیاط زیر بارون چیکار می­کنم. اون شب اونقدر عصبانی بودم که تصمیم گرفتم به محض دیدنت سرت داد بزنم و گندی که به بار آوردی رو بهت نشون بدم. اما صبح وقتی که با نون تازه جلوی در دیدمت همه چیز از یادم رفت. زبونم بند اومده بود. لبخند روی صورتت زیباترین چیزی بود که تا اون روز دیده بودم. اگر قرار بود چیزی جاودانه بمونه همین لبخند بود.

-         لبخند بزن رویا می­خوام جاودانه­ات کنم.

اون روز احساس تازه­ای داشتم. نمی­دونستم چه اتفاقی داره می­اوفته. نمی دونم چرا این بیت از حسین منزوی رو تا چندین ساعت با خودم زمزمه می­کردم.

«همواره عشق بی خبر از راه می­رسد

چونان مسافری که به ناگاه می­رسد»

من عاشق تو شده بودم رویا.

  • ابوالفضل جلال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی